پاییز مبارک.
می دونم پاییز شده و الان باید از خاطرات پاییز بگم اما واسه من فرصت نشد از سفر تابستون بنویسم .حالا که جور
شده میخوام یه کم بگم وبنویسم که تو دلم نمونه ؛ هر چند بعضی وقتا یه چیزایی تو دل آدم می مونه ......بگذریم
با دایی مسعوداینا رفتیم شمال .واسه آرشام خیلی جالب بود کلی ذوق کرد آخه اون اولین باری بود که دریا رو دیده بود همراه باباش
تو دریا کلی ذوق کردحالا هر وقت بهش میگیم دریا رو دوست داری یا استخر ،قاطعانه جواب میده که دریا! قربونش برم که اون عظمت
دریا وقشنگی هاش رو درک کرده و این یه درک بزرگ از قدرت پروردگاره که می تونه یه درس بزرگ هم باشه .
آرشیدا رو که ول میکردی می رفت تو موجا اینقد لذت میبرد که نگو ونپرس قهقهه میزد ومدام دست وپا خطاب به من که: "ولش کن
مخاد آب بازی کنه "خوب شد جلیقه نجات آجی زهرا (دختر خاله اش ) رو بردیم واسه آرشیدا هم بازو بند که اصلا توی بازوش نمی
موند چون بازوهای آرشیدا "کوچول موچوله "خوردن بلال برشته کنار دریا توی غروب خیلی مزه داشت توی ماسه های کنار دریا هم که
صندل های آرشام جاموند وآرشام خیلی ناراحت شد آخه تازه اونا رو واسش خریده بودم بین راه هم که از شالیزارهای شمال و خونه
های ویلاییش کلی عکس گرفتیم .بمونه تا بعد ................
نظرات شما عزیزان: